چهره ی مرگ در ادبیات کودک

 

“وقتی بمیری، برکه هم می‌میرد، دست‌کم برای تو این‌طور می‌شود.”
اردک، مرگ و گل لاله

“چگونه می‌توانستم او را از مرگ پس بگیرم؟” این را مجید نفیسی می‌گوید. در مقاله‌ی عشق و مرگ در ادبیات فارسی و در سوگ همسر از دست رفته‌اش. این جمله شاید بزرگ‌ترین سوال ما به هنگام مواجه با سوگ و فقدان باشد. پرسشی که جواب آن از پیش داده شده: به هیچ روشی نمی‌توان با مرگ گفت‌وگو کرد!
اما نکته‌ی قابل تامل برای من زبان استعاری در ادبیات کودکان است که از حکایت دور می‌شود. در ادبیات کودکان می‌شود با مرگ گفت‌وگو کرد. می‌توان با مرگ دوست شد و پای صحبت‌هایش نشست. به دلیل این‌که که کودکان ذهنی انتزاعی دارند و با هرچیزی در جهان دوستی می‌کنند: چه تکه ابری سوار بر باد که از نظرشان جان‌دار است و چه گیاهان و درخت‌ها…
شاگردی داشتم پنج ساله که روزی با دیدن غذایش زد زیر گریه. غمگین و سوگوار بود. چیزی نمی‌خورد چون سیب‌زمینی‌ توی غذایش تا همین دیروز یکی از بهترین دوستانش بود. سیب‌زمینی‌ای جادویی که با او سخن می‌گفت. نمی‌توانست بافت مرده‌ی رفیقش را بخورد. نمی‌توانست سیب‌زمینی محبوبش را از مرگ پس بگیرد و به خاطر کوتاهی مادرش در دیدنِ این ارتباطِ عاطفی ایجاد شده سخت از او رنجیده بود. با مادرش تماس گرفتم و متوجه شدیم سیب‌زمینیِ محبوبش در اتاق‌خواب و میان باقی اسباب‌بازی‌ها( که ابزار مهمی برای بیان کودک است) منتظر اوست. با چشم‌های گریان خندید و غذایش را خورد.
کودکان می‌توانند روابطشان را با اشیا و محیط پر از شگفتی و جادو کنند. برای آن‌ها هیچ‌گونه ارتباطی غیرممکن یا شرم‌آور نیست. به همین خاطر وقتی مرگ در ادبیات داستانی کودک به هیبت موجودی در می‌آید و برای ارتباط از کلمات بهره می‌گیرد؛ می‌توانند با او دوستی کنند، با او وارد گفت‌وگو شوند.
الیزابت لارسن دوگانه‌ای دارد به نام: من زندگی هستم و من مرگ هستم.
در این دو کتابِ تصویری مرگ و زندگی به صورت اول شخص و با تمثالی نزدیک به تمثال آدمیان خودشان را معرفی می‌کنند. مرگ و زندگی همه‌جا حضور دارند. دو شخصیتی هستند با دست‌هایی به شکل بال، چشم‌هایی به رنگ سبز (که وجه اشتراکشان است و نشان‌دهنده‌ی جهان‌بینی‌ای هم‌سو) و لب‌هایی که یکی خندان است و دیگری غصه‌دار. در تصاویر، طبیعت نقش مهمی بازی می‌کند چرا که این دو مفهوم زاییده‌ی طبیعت و برای طبیعت هستند.
“من و زندگی در هر آن‌چه آغاز و پایانی دارد حضور داریم”
خواندن کتاب‌هایی با مضمون مرگ به خصوص آن‌هایی که با صراحت بیشتری نوشته شده‌اند برای خانواده‌ها و تسهیل‌گران کار چندان ساده‌ای نیست. علت اصلی‌اش هم سوالاتی است که کودکان خواهند پرسید: آیا من هم می‌میرم؟ تو چه‌طور؟ بعد از مرگ چه اتفاقی می‌افتد؟
از بین رفتن حاشیه‌ی امن کودک برای والدین سخت است اما چطور می‌توان فراموش کرد ما موجوداتی مرگ‌اندیش در جهان هستیم و همه به نوعی با مرگ سر و کار خواهیم داشت. مرگ‌های زیادی را تجربه خواهیم کرد و نمی‌توانیم از این تجارب فرار کنیم. اما می‌توانیم مرگ را به حاشیه‌ی امن خود دعوت کنیم…
“گهگاه پیش می‌آید به ناچار
درهایی را
که قصد باز کردنشان نیست
کمی محکم‌تر بکوبم.
اما هیچ‌کس را
یارای پنهان شدن
از من نیست.”

نویسنده آگاه است به این‌که مخاطبینش کودکان هستند و باید روایتی امن و بی خطر از مرگ ارائه دهد. به همین خاطر مرگ و زندگی را در پیوند با یک‌دیگر تعریف می‌کند. یک داستان بدون دیگری ناقص خواهد بود.
کودکان روح جست‌وجوگر و خیال‌پردازی دارند و دقیقا به همین خاطر به دنبال حقیقت هستند. چطور می‌شود تنها حقیقت قطعی این دنیا را از آن‌ها دریغ کرد؟
اکثر کتاب‌های کودکی که با مضمون مرگ خواندم، چه تالیفی و چه ترجمه، مرگ کهن‌سالان را به تصویر می‌کشد. چرا؟ پذیرش مرگ سالخوردگان راحت‌تر است؟ پرداختن به آن ریسک کم‌تری دارد؟ احتمال این‌که والدین را عصبی و نگران کند کم‌تر است؟ کتاب شانس بیشتری دارد تا در سبد خرید قرار گیرد؟
پرداختن به مرگ سالمندان آن هم با این شدت نگرانم می‌کند به چند دلیل:
*اضطراب از دست دادن را تقویت می‌کند. اضطراب از دست دادن والدینی که مسن هستند و یا پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها که معمولا ارتباط عاطفی عمیقی با نوه‌هایشان برقرار می‌کنند.
*پیوند مداوم مرگ با سن زیاد در ادبیات داستانی کودک! اصلا ایده‌ی جوامع سرمایه‌داری برای خلاص شدن از دست افراد سال‌خورده چیست؟ که بعضا نگه‌داری از آن‌ها و فراهم کردن شرایط رفاهی مناسب هزینه‌هایی در بر خواهد داشت. نگاهی خطرناک که سالخوردگان را مستحق مرگ می‌داند و به مردنشان مشروعیت می‌بخشد؟ حالا نویسندگان( خواسته و یا ناخواسته) مرگ سالخوردگان را تبدیل به کتاب‌های بی‌خطر اما با موضوعی چالش برانگیز برای فروش می‌کنند؟ حالا چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد که داستان‌های خوبی نوشته می‌شود؟ نوشتن از موضوعی چالش برانگیز آن هم با زبان و تصاویری محتاطانه تبعات زیادی خواهد داشت. نمی‌توان از مرگ گفت اما عمومیت داشتن آن را پنهان کرد!
برای نوشتن از مرگ آن هم برای نگاه تیزبین کودک باید جسور بود. باید جسارت داشت و باید ذهن کودک را شناخت و به قدرت تجزیه و تحلیل آن باور داشت.
“بیشتر جویای آن‌هایی هستم
که صورتشان پرچین‌وچروک است
آنان که سال‌های درازی از زندگی‌شان گذشته.
آنان که از شگفتی‌های زندگی سیر شده‌اند،
به‌سان کسانی که از غذاهای لذیذ، دل زده.
من عصای دستشان می‌شوم،
آن هنگام که یک‌دیگر را دیدار کنیم.
گلایه‌ی استخوان‌ها را می‌توان شنید”
در کتاب من مرگ هستم مرگ به سراغ همه می‌رود جنینی متولد نشده، سالخورده‌ای که زندگی حالا مثل غذایی لذیذ دلش را زده و استخوان‌هایش درد می‌کند و یا جمعی از آدمیان که به ناگاه درگیر حادثه‌ای مانند آتش‌سوزی می‌شوند…
خاطرم هست که یکی از شاگردانم غمگین بود به دلیل مرگ حیوان خانگی‌اش. خرگوشی که به گفته‌ی خودش حالا در سطل زباله است! بعد از شنیدن این حادثه‌ی غم‌انگیز که جو کلاس را بهم ریخته بود تصمیم گرفتم کتاب “مرگ بالای درخت سیب” را برای شاگردانم بخوانم. داستان روباهی که مرگ را به دام می‌اندازد و بالای درخت سیب زندانی‌اش می‌کند. روباه پیر می‌شود، توانایی شکار ندارد و مرگِ تمامی عزیزانش را می‌بیند. مرگ در این کتاب به شکل خود روباه است اما نسخه‌ای شفاف‌تر. در این داستان با همان مساله‌ی کهولت سن روبه‌رو می‌شویم اما برای توصیف چرخه‌ی حیات. نویسنده به ما تبعات جادانگی و نمردن را نشان می‌دهد و مزیت پذیرش مرگ را زیرکانه به تصویر می‌کشد.
“هورا! گیر کردی! من بردم!
تو فقط وقتی می‌توانی دوباره پایین بیایی که من جادو را باطل کنم
و من اصلا و ابدا چنین کاری نخواهم کرد.
اصلا و ابدا! چه خوب که می‌توانم برای همیشه و تا ابد زندگی کنم.
روباه شاد و خوشحال آواز می‌خواند.
مرگ لبخند می‌زند و انتظار می‌کشد…”
مرگ در ادبیات داستانی همیشه اشراف دارد به احساسات و عواطف موجودات. آگاهی مرگ در ادبیات داستانی کودک به اندازه‌ی آگاهی نویسنده از متن است و چون نویسنده شهامت به خرج داده و یکی از شخصیت‌های داستانی‌اش را برای کودکان از بین می‌برد تا آن‌ها را به ملاقات مرگ ببرد؛ خودش لباس مرگ را به تن کرده، مشتاقانه انتظار می‌کشد و شخصیتش را به آغوش گرفته و با خود می‌برد.
داستان را با ترس خواندم. کتاب با پس زدن مرگ شروع می‌شود و با پذیرش مفهوم مرگ ادامه پیدا می‌کند. این خود روباه است که وقتی خسته و پیر شده مرگ را آزاد می‌کند تا به سراغش بیاید. در نهایت داستان با تصویر جسد روباه، روباهی که مرگ او را در آغوش می‌کشد تمام می‌شود. برای منی که می‌خواستم از روح و روان شاگردان کوچکم مراقبت کنم این تصویرها و این روایت ترسناک بود. اما از آن‌جایی که باور دارم کودکان باید حقیقت را در بستری امن ببینند و بدانند داستان را بلندخوانی کردم( ضمن این‌که آن‌ها پیش از خواندن کتاب هم با مرگ مواجه شده بودند. یکی با مرگ خرگوشش و دیگران با مرگ خرگوش دوستشان). نکته‌ای که اهمیت دارد فعالیت‌های پیش و پس از بلندخوانی است: بلندخوانی کتاب با لحنی صحیح و به نمایش در آوردن احساسات.
در این‌جا باید بیش از هر چیزی قصه‌گوی خوبی بود تا نتیجه‌ی درست حاصل شود…
بعد از خواندن قصه با بچه‌ها گفت‌وگو کردیم. در مورد مرگ. درک عجیب بچه‌ها و میزان پذیرا بودنشان برای من شگفت‌انگیز بود. همه به نوعی در زندگیِ خود به دنبال ردپای مرگ می‌گشتند و بیش از پیش با دوست خود که خرگوشش را از دست داده احساس هم‌ذات پنداری می‌کردند. آن‌هایی که شناختی از مرگ نداشتند دست به تخیل زدند و این مفهوم را برای خود شکل دادند. با توجه به جهان‌بینی خاص خودشان… یکی می‌گفت مومیایی‌ها در دنیای مرگان هستند( و ناخواسته شکلی از آیین‌های وداع با مرده با تصویر کرد) یکی می‌گفت از مریضی عمه‌اش ناراحت و نگران است و یکی داستان عجیبی تعریف می‌کرد از زنده زنده خاک شدنش و رفتن به دنیای مرده‌ها!
کاری که ادبیات می‌کند همین است. اضطراب‌ها، نگرانی‌ها را تبدیل به کلمات کرده و آن کلمات داستانی می‌شود برآمده از ذهن خیال‌پردازشان.
مرگ در ادبیات کودکان با رویکردهای متفاوتی نوشته می‌شود. برخی به زندگی پس از مرگ می‌پردازند که در نهایت برای کودکی که ذهن انتزاعی دارد می‌تواند تا حدودی مشکل‌ساز و خطرناک باشد. باور به وجود جهانی دیگر در سنین پایین آن‌قدر قوی می‌شود که کودک میل پیدا می‌کند به این جهان بهتر سفر کرده و آن‌جا در کنار از دست رفتگان باشد. داستان “خداحافظ راکون پیر” چهره‌ی مرگ را نشان نمی‌دهد. روح راکون به این دنیا احضار می‌شود و به جهانی بهتر و زیباتر اشاره می‌کند تا کودکان غصه نخورند. جهانی که در آن همه چیز زیباست. من این دسته از کتاب‌ها را برای کودکان مناسب نمی‌دانم. کودکان باید بزرگ شوند و ذهنیتی منطقی پیدا کنند برای خواندن این نوع داستان‌ها که بار احساسی به مرگ می‌دهند و زندگی پس از مرگ را به نوعی ستایش می‌کنند. این داستان‌ها می‌تواند نوعی دعوت برای رفتن به جهان پس از مرگ باشد!
برخی دیگر از نویسندگان به فقدان و جای خالی شخصی که باید باشد و نیست اشاره دارند. مثل داستان قلب و بطری که دختر بعد از مرگ پدرش تصمیم می‌گیرد قلبش را داخل بطری‌ای قایم کند و زندگی و زندگی کردن را از خود دریغ کند.
یا رمان پلی به سوی ترابیتیا که پسربچه‌ای دوست صمیمی‌اش را از دست می‌دهد و باید با این فقدان کنار بیاید. رمان پروسه‌ی سوگواری شخصیت است و یافتن روش‌هایی برای تسلی دادن به خود.
در برخی دیگر از این کتاب‌ها که توجه من منحصرا به آن‌ها بوده؛ مرگ به سخن می‌آید و نقش کلیدی داستان را بازی می‌کند.
برای مثال داستان اردک، مرگ و گل لاله به هیچ عنوان قصد ندارد جهان‌بینی خاصی را القا کند و تنها به شرح مرگ می‌پردازد. اردک احساس می‌کند مریض است و مرگ را می‌بیند که همه جا دنبالش می‌آید. رابطه‌ای دوستانه بین این دو شکل می‌گیرد و در برکه با هم شنا می‌کنند: اردک و مرگ با هم بازی می‌کنند. دوستی به من در مورد امکان بازی با مرگ می‌گفت. این‌که هر انسانی پیش از تمام شدن زندگی‌اش با مرگ وارد بازی می‌شود. وجه اشتراک حیوانات و کودکان هم همین بازی کردن است. شور و میل به زندگی در حیوانات و کودکان با بازی تعریف می‌شود.
و شاید به خاطر همین است که داستان اردک، مرگ و گل لاله به بهترین نحو به مساله‌ی مرگ پرداخته و کتاب کاملی‌ست. در این داستان مرگ احساسات انسانی را تجربه می‌کند و از مرگ اردک متاثر می‌شود. بازی پیوند ایجاد می‌کند. اولین و آخرین بازی ما با مرگ است و آخرین پیوند ما پیوند با مرگ است…
“آن‌ها می‌توانستند برکه را در دوردست ببینند.
او آن‌جا آرمیده بود خیلی بی‌حرکت و خیلی تنها.
اردک فکر کرد، وقتی بمیرم برکه این‌طوری می‌شود.
برکه‌ی تنها، بدون من.
مرگ بعضی وقت‌ها می‌توانست فکر دیگران را بخواند: وقتی بمیری، برکه هم می‌میرد، دست‌کم برای تو این‌طور می‌شود.
اردک تعجب کرده بود: مطمئنی؟
مرگ گفت: کاملا مطمئنم.
-خیالم راحت شد. دیگر مجبور نیستم برایش عزاداری کنم وقتی…
-وقتی بمیری.
مرگ جمله را تمام کرد.”
شوپنهاور مرگ را پایان درخواست‌های مکرر ما از زندگی می‌داند.
وقتی ما بمیریم عزاداری ما برای دنیا تمام می‌شود و این بزرگ‌ترین دستاورد مرگ است برای ما.
و اما چهره‌ی مرگ در ادبیات داستانی تالیفی:
تا به حال نتوانستم کتابی تالیفی پیدا کنم که چهره‌ی مرگ را به تصویر در آورد. نمی‌دانم شاید خوب نگشتم و نخواندم. اما اگر هم باشد استثنا و کم است. علتش را هم نمی‌دانم. می‌توانم حدس‌هایی بزنم اما.
مثلا این‌که: نویسندگان ایرانی بیشتر به مساله‌ی سوگ پس از مرگ می‌پردازند و به حال بازماندگان فکر می‌کنند و یا عقاید و اندیشه‌هایشان را در کتاب انعکاس می‌دهند. شاید به تصویر در آوردن چهره‌ی مرگ و گفت‌وگو با آن کاری دشوار است. گفت‌وگو با مرگ کار چندان ساده‌ای نیست به‌خصوص وقتی مخاطبت کودک باشد. فکر می‌کنم برای نویسنده‌ی ایرانی مواجهه با مرگ دیگری اهمیت بیشتری دارد تا مواجهه خود با مرگ، پذیرشش به طور کلی و دیدار و گفت‌وگو با آن.
چرا نویسنده‌ی ایرانی کودک را به دیدار مرگ نمی‌برد؟ صحبت از حقیقتی که وجود دارد اما برای هیچ‌کدام ما اتفاق نیوفتاده می‌تواند کار دشواری باشد. این‌ کار نیاز به تخیل دارد. تخیلی قوی. تخیلی از جنس تخیلات کودکانه. کودکان در بازی‌های وانمودی، در نقاشی‌ها و قصه‌هایی که می‌سازند هر موجودی را می‌توانند ملاقات کنند. شاید باید از حکایت‌های گذشته دست برداریم. از نگاه تعلیمی به ادبیات کودک که قرار است چیزی به آن‌ها آموزش بدهیم… و اجازه بدهیم معنایی شکل بگیرد. معنایی که هدفش کنترل‌گری نیست. هدفش تسلط به ذهن مخاطب نیست و به مخاطب کودک و قدرت ذهنش باور دارد.
ادبیات تالیفی به جای خالی چیزها اشاره دارد. به چگونه کنار آمدن با آن؛ به مفهوم فقدان. چطور نتوانسته‌ایم مرگ را به بازی بگیریم و با آن حقیقت هولناک وارد گفت‌وگویی صمیمانه شویم؟
شاید ما هنوز بازی کردن را بلد نیستیم… چرا ما از سوگ و مرگ دیگری فراتر نرفته‌ایم و قلمروی وسیع‌تری که در اختیار مرگ است را کشف نکرده‌ایم؟
شناخت مرگ و صحبت از مرگ و به تصویر کشیدن آن امری فردی است. مخاطب کودک خودش را با مرگ تنها می‌بیند. این حد از صمیمیت در تنهایی و رسیدن به رابطه‌ای تا این حد صمیمانه شاید برای ما غیرقابل قبول باشد، شاید ترسناک و دور از دسترس بیاید.
در تصویری از کتاب اردک، مرگ و گل لاله، مرگ و اردک دست‌های یک‌دیگر را گرفته و با حالت صمیمانه‌ای چهره‌به‌چهره شده‌اند. مرگ لبخند می‌زند و اردک کم کم به مرحله‌ی پذیرش می‌رسد. مرگ به اردکِ پس از احتضار گل لاله هدیه می‌دهد. شاید قدردان از شور و شوق اردک نسبت به زندگی‌ست. یعنی همان بازی کردن! حیوانات بهترین بازی‌ها را با مرگ می‌کنند. آن‌ها تا دم مرگ بازی می‌کنند و حتی برای ارضای میل کنجکاوی و بازی کردن جان خود را از دست می‌دهند…
به هر حال بازی با مرگ زمانی صورت می‌گیرد که رابطه‌ی دوستانه شکل بگیرد. رابطه‌ی دوستانه هم مستلزم نترسیدن است. حیوانات از مرگ نمی‌ترسند و آغوش کودکان هم باز است برای هر نوع رابطه‌ی دوستانه‌ و خالصانه‌ای…
کودکان به کمک بازی رابطه را شکل می‌دهند و به صمیمت آن وسعت می‌بخشند. در بسیاری از بازی‌ها کسی که می‌بازد فریاد می‌زند: من سوختم، من باختم و من مردم!
نگاه کردن در چهره‌ی مرگ و لبخند زدن به آن جسارت زیادی می‌خواهد. جسارت زیادی که به همت تصویرگر و نویسنده میسر خواهد شد.

نگار صابری
تابستان 1400

ادامه مطلب

داستانهایی در مورد حشرات

دور و بر ما توی طبیعت پر از کلی چیز تازه برای کشف کردنه. یکی از این دنیاها، دنیای بزرگ و شگفت انگیز دنیای حشراته. یعالمه موجود بزرگ و کوچیک که میتونیم با دقت ببینیمشون و کلی لذت ببریم. گاهی اوقات لازمه که اونا رو زیر ذره بین بذاریم تا خوب نقاشی های قشنگ روی بدنشون رو بتونیم ببینم.

ادامه مطلب

داستانهایی در مورد پرندگان

 

پرندگان برای پرواز سازش یافته‌اند. موجودات رنگارنگی که شیوه‌ی زندگی گوناگونی دارند.
قدرت بینایی برای پرواز ضروری است. راستی پرندگان دنیا را چگونه می‌بینند؟
بیایید دنیا را از دریچه‌ی چشم‌ این موجودات بالدار تماشا کنیم.

ادامه مطلب